سوار ِ زخمی

reza amiri

سوار ِ زخمی

سوار ِ زخمی، از جنگ، داشت بر می گشت

سوار اسب… که نه! مرد توی ماشین بود

 

هوای یخ زده شب به صورتش می خورد

و برف داشت می آمد… و شیشه پایین بود

 

به جاده زل زده بود و به نور و تاریکی

به خود، به حرکتِ اشیا،، به شهر، بدبین بود

 

گرفت در بغلش ساک خاک خورده تری

و گریه کرد به آهستگی، که غمگین بود

«دلت گرفته؟ چرا؟ من که عاشقت هستم!

دلت برای تفنگت چه زوود! تنگ شده»

 

نه! مرد پا شده یک روز با صدا با جیغ

و خاک ریخته روی سرش… و جنگ شده

 

و چشم هاش نشسته میان کاسه ی خون

دلش که تکّه ای از ماه بوده، سنگ شده

 

کنار دلهره با تیربار خوابیده

گلوله خورده سرش، عاشق تفنگ شده!

صلاح کار کجا؟ خانۀ خراب کجا؟

کسی نبود بفهمد که من خراب ترم!

 

که استخوان کسی لای زخم های من است

که از جهنّم موعود در عذاب ترم

 

پیاده می شوم از تاکسی، کجای جهان؟

برای زندگی از قبل بی جواب ترم

 

و اسب شیهه کشید و به آخورش برگشت

سوار غرق شد از گریه توی خواب ترم

 از فاطمه اختصاری