reza amiri
پسرک کوچولوی کوبانی، روزی که به آبش زدند، در فکر آب بازی بود؛ چلپ چلپ آب؛ قطراتی که در هوا پخش می شدند؛ همراه با خنده های کودکانه؛ و جیغ هایی از جنس جیغ قمری ها؛ چلچله ها.
برای او همه چیز بازی بود. آخر کوچولوی کوبانی، هنوز جز بازی، از زندگی چیزی نمی دانست. زندگی نکرده بود که بداند. سه سال که نشد زندگی.
او نگرانی را در چشمان پدر می دید، رفتن از جایی به جایی را هم؛ و مادررا هم که نگرانی و اندوه ویرانش کرده بود…. اما کودک که باشی، سه ساله که باشی، بلوز قرمزت را که پوشیده باشی، با آن کفش های کتانی که دوستش داری،… عمر این دیدن ها و این اندوه ها به ثانیه هم نمی کشد. فراموش می شود، همه چیز می شود بازی. شادی. سبکبالی.
آلان سه ساله، چه تصوری از بازی مرگ در دریا داشت؟ او نمی دانست فقط چند قلپ آب کافیست که بازی تمام شود؛ جدی شود، بشود مرگ؛ و او بشود یک حجم کوچک در هم فشرده، افتاده در ساحلی غریب؛ در خویش چمباتمه زده از ترس و تنهایی.
و او نمی دانست دنیا، به تماشای کفش های کوچکش خواهد نشست. و بلوز قرمزش، و پاچه شلواری که یکیش بالا رفته بود تا ساق های کوچکش را ببینیم….
آلان کردی را، جنگ طلبان، قدرت طلبان و مستبدان به آب بازی کشاندند؛ آنان که جهان، برایشان نه عرصه زندگی، که جولانگاه نفرت و خودکامگی ست؛ مستبدانی که بودن با مردمان را نمی تابند؛ آنان که بودن شان در گرو نبودن آدمی است، نبودن آدمیت؛ آنان که غرق در فساد و ریا و بی اخلاقی، “پازل” مرگ جهان را می چینند؛ یکی شان به بهانه دین، آن دیگری برای دلار…..
حالا اما دلم نمی خواهد از اینان بگویم؛ چرک می کنند وجودم را. تاب این اندازه چرکی ندارم.
در عوض دوست دارم از مردمانی بگویم که هنوز دلی دارند برای تپیدن، چشمانی برای دیدن و خیس شدن؛ وجدانی برای بیدار شدن. هزاران هزار مردمی که در سراسر جهان، با دیدن تن مچاله شده آلان، خواب شان بر آشفت، بغض در گلوهاشان شکست و دل هاشان چنان به درد آمدکه دریافتند دیگر نمی توان به “آخی طفلکی” بسنده کرد. دو قطره اشگ کافی نیست، دو خط نوشتن کافی نیست…. باید کاری کرد؛ همان ها که در پاریس و لندن و وین و…. به خیابان ها ریختند؛ آن دخترجوانی که به استقبال پناهندگان بی خانه رفت، با کاغذی در دست که رویش به خط دل نوشته بود:مارا ببخشید.
آن مرد جوان که اتاق کوچک پسرکش را با همبازی های آلان تقسیم کرد.
آن نخست وزیر جوان که برای آلان ها، “عروسک” نفرستاد، خانه اش را به آنها داد.
آن مادر بزرگ که نانش را در بقچه ای بست و سرراه آلان ها نشست که پس از روزها گرسنگی، بوی نان تازه را دریابندو جانی گیرند.
آن سیاستمدارانی که دریافتند، برای ماندن، باید با مردمان بود؛ کنار مردمان بود، و آنان را شنید؛ چه فرق می کند مردمان سوریه یا مردمان شهر خویش؟
مردمانی که در میدان های بزرگ گرد آمدند تا نشان دهند: آدمیت زنده است؛ آدمی هم زنده ست.
آلان کوچولو!حالا تو نیستی، نبودن ات مانند نبودن “ندا”ی ما با آن چشمان بازش، کارساز شده ست؛ شده است منشا بودن؛ بودن دیگر همسالان تو.
آلان کردی! سه ساله اهل کوبانی! امروز تو نیستی، اما مردمان در سراسر جهان، هریک به زبانی نام تورا تلفظ می کنند؛ و به نام تو، فرش مهر زیر پای کودکان دیگر پهن.
این کودکان به جای تو آب بازی خواهند کرد؛ آب بازی واقعی. در هیچ ساحلی چنین غریبانه مچاله نخواهند شد. به جای تو همراه با چلچله ها و قمری ها جیغ زندگی خواهند زد؛ دیگرنه صدای نتراشیده بشارو عسس هایش را خواهند شنید و نه هیبت بدهیبت جنگ طلبان و مستبدان و زیاده خواهان را خواهند دید.
آلان!کوچک مرد بزرگ؛ کودک زندگی نکرده اما زندگی بخشیده، حالا تو نیستی اما نهیبی که از جان کوچک تو برخاست، بر جان جهان نشست. باشد که نشستنی هماره باشد، حک شود؛ تصویری شود ماندنی در برابر دیدگان همه ما؛ تصویری که نگذارد به “آخی طفلکی” بسنده کنیم؛ کاری کنیم، و جهان را بر ستمگران تنگ.
بخواب پسرکم. بخواب که با خوابیدنت، جهانی را از خواب پراندی.