سه زندانی را که خواهان شرکت در انتخابات بودند به بند اجرای احکام اوین منتقل کردند. آنها رأی دادند اما دشنام هم شنیدند.
اینجا اوین است. زندان اوین. جمعه هفتم اسفند ۹۴.
ساعت ۹/۵ صبح _ من و ریحانه و نرگس از اول صبح پیگیر صندوقیم. گفتهاند صندوق سیار و یک هیأت بزرگ از مقامات به زندان آمدهاند. مقرر شده امروز همه پرسنل دو شیفت در زندان حضور داشته باشند. پرسنل و پاسیارهای شیفتهای دیروز و امروز در دفتر بند هستند. این موضوع کمی عجیب است، یادم نمیآید انتخابات ۹۲ اینطور بوده باشد.
ساعت ۱۱/۵ صبح _ به ما گفتند چون فقط سه نفرید که میخواهید رأی بدهید صندوق را به بند نمیآورند، برای رأی دادن شما را میبریم اجرای احکام زندان.
ساعت ۱۲/۵ ظهر _ هر نیم ساعت میگویند آماده باشید تا یک ربع دیگر میرویم. پرسنل روز قبل حدود ساعت دوازده رفتهاند در همین صندوق سیار رأی دادهاند و از همانجا برگشتهاند خانههایشان… اجرای احکام را تصور میکنم، و کادر اداری زندان که میروند و تعرفه میگیرند و پر میکنند و در صندوق میاندازند. فکر میکنم اینها قرار است جلوی چشم هم رأی بدهند؟! و تازه اینبار مثل انتخابات ریاست جمهوری نیست که قضیه فقط نوشتن یک اسم باشد، اسم چهل و شش نفر را باید بنویسند و ناچارند لیستی را به همراه داشته باشند. یعنی اگر وضعیت حوزههای اخذ رأی همانی باشد که من آخرین بار حدود هفت سال پیش دیده بودم _ یعنی آدمها دور هم بنشینند و بنویسند و دیدن رأی کناردستی امری عادی یا حتی اجتنابناپذیر باشد _ قضیه پیچیدهتر میشود.
نگران میشوم. پرسنل زندان آدمهای معمولیاند با دغدغههای متعارف یک فرد معمولی در این جامعه. حقوقبگیر دولتاند، کارمند سازمان زندانها با همه مشخصات محافظهکارانه این قشر از جامعه؛ نگران تمدید قرارداد، نگران ترفیع، نگران از دست دادن پست، نگران نگاهِ چپِ رئیس و دغلکاری مرئوس، یا حتی نگران مرخصی شب عید. اینجا _شاید به خاطر جنس کار_ بعضاً بدگویی و رد کردن گزارشهای آنچنانی بین خود پرسنل مرسوم است و طبیعی قلمداد میشود. مهم «گزکی» است که نباید به دست رئیس، همکار، یا زیردست داد چون آنوقت دیگر خلاصی از ماجرای پیچیدهای که دفعتاً خلق میشود کار سادهای نیست… کدامشان میتواند جلوی چشم آن دیگری با فراغبال رأی بدهد؟ اصلا چرا امروز احضارشان کردهاند اینجا؟ میرفتند سر صندوق محلهشان رأی میدادند. فکر میکنم چرا سنت رأی دادنِ مخفی بین ما جا نیفتاده و انگار کسی به یادش نیست… و یاد کابینهای اخذ رأی افغانستان میافتم که تلویزیون نشان میداد. دلم شور میزند…
ساعت ۱/۵ بعدازظهر _ لباس پوشیده آمادهایم. از آن اتاق صدای تیز یکی از همبندیانم را میشنوم که با ریشخند میگوید: «آقاتون گفته برید رأی بدید..؟» و صدای کر کر خنده استهزاآمیزش در گوشم میپیچد. بقیه اما انگار آرامند. نمیدانم در ذهنشان چه میگذرد. یک چند نفری «سیاسی» به آن معنا نیستند، موضعشان اغلب آمیخته به همان کدورتی است که تو در تاکسی، سوپری سر محل، یا مغازه فلان پاساژ میشنوی؛ گلایههای شهروندان عادی از فساد و گرانی، و دلهایی که از حوادثی که بهشان رفته نرم نمیشود.
هفت هشت نفر بهاییاند. اینها نگاهمان میکنند؛ همانطور که اگر کسی اینجا آشپزی کند، ورزش کند، کتاب بخواند یا بافتنی ببافد نگاهش میکنند و لبخند میزنند، به ما هم نگاه میکنند و لبخند میزنند: «چطوری؟» «خوبم. مرسی». یک چند نفری هم هستند که نمیدانم در کدام دستهبندی میگنجند و به نظرم هنوز زیرپایشان سفت نیست. اینها موضعشان این است که سیستم سرتاپا جانی است و «شما هم بزدل و ترسو و جیرهخوارید» و «شجاعت زدن حرفی که ما میزنیم را ندارید».
سازمانیها هم بدون استثنا از خانوادههای زندانیان دهه شصتاند. رفتارشان کاملا طبیعی و دوستانه است و نسبت به رأی دادن ما _جز یک جمله عصبی_ هیچ واکنش منفیای بروز ندادهاند. با خودم فکر میکنم ما داریم میرویم به صادرکنندگان حکم اعدام خواهر و برادر و پدر و مادر اینها و دوست و خویشاوند بهاییها رأی بدهیم… تنم میلرزد. در مقابل حکایت رنجهایشان هیچ حرفی نمیماند. و امروز هم مدام جلوی چشمم میآیند، دلم میخواهد بهشان بگویم «شاید این راه بهتری باشد…» اما به زبانم نمیآید. آخر به راهی که آنها نشان میدهند هم باور ندارم. نه به دیانتی نو باور دارم، نه به سیاه و سفید دیدنِ ایدئولوژیک هواداران سازمان. اساسا دیگر به شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو خوشبین نیستم. البته که جنایت، جنایت است و باید آمران و عاملانش در دادگاه صالحه محاکمه شوند… اما باید به دادگاه صالحه رسید، و ما هنوز نرسیدهایم و در افق میانمدت هم دود سفیدی به چشم نمیآید. باز خودم را راضی میکنم که ما داریم هیمهای جمع میکنیم که در درازمدت دود سفید صلح و توافق از آن به هوا بلند شود، دودی که به چشم هیچ بنیبشری نرود، در اطراف و اکناف حتی به انتقام خونی نریزد و تاریخمان را به عقب برنگرداند… و به یاد مادر سهراب میافتم.
ساعت ۲/۱۵ دقیقه بعدازظهر _ هنوز خبری نیست. هیچ کداممان نمیدانیم صندوق سیار تا کی در محل میماند. نگرانیم صندوق را ببرند.
ساعت ۳/۵ بعدازظهر _ یک ساعت پیش من و نرگس و ریحانه با دو مأمور رفتیم برای رأی دادن. حدسم درست بود. در راهروی عریض اجرای احکام میز چیدهاند. چند نفر با کارت مشخصات روی سینه شناسنامهها را تحویل میگیرند و تعرفه میدهند. دورتادور مسئولین زندان ایستادهاند یا در رفت و آمدند. یکی دو متر آنطرفتر سه چهار صندلی دور یک میز پایه کوتاه گذاشتهاند که احتمالا همانجا باید نشست و رأیها را نوشت. سربازهای وظیفه سه چهارتایی و زندانیان عادی زردپوش در دستههای هفت هشت نفری میآیند و همانجا گوشهای گعده میکنند( دور هم نشستن) و اسمها را توی تعرفهها مینویسند. هیچ حفاظ و محل جداگانهای وجود ندارد، بلکه برعکس سه چهار نفر در همان فضای کوچک میپلکند و توی برگهها سرک میکشند و با ایما و اشاره با آدمها حرف میزنند.
رأیم را مینویسم و به صندوق میاندازم. «شما ناظر صندوقاید؟» دو نفری که پست صندوق نشستهاند میگویند بله، ماییم. «چرا اتاقی، اتاقکی، حفاظی درست نکردید آدمها بیان رأیشون رو مخفی بدن و برن؟ … آخه شما بگید، سرباز و پرسنل حقوق بگیر رو احضار کنند بیارند جلوی چشم رئیس رؤساشون رأی بدن؟! اصلا میشه؟! طرف اصلا احساس امنیت میکنه؟!» «خانوم شما اگه مشکلی داشتید میگفتید میبردیمتون تو یه اتاق تنها رأی بدید.» «من که مشکلی ندارم. به خاطر رأی هشتاد و هشتم اینجام، سرم رو هم بالا میگیرم میگم به کی رأی دادم! پرسنل اینجا رو میگم، سرباز رو میگم، زندانی عادی رو میگم…» به حرفهایم گوش دادند و انشاالله ماشااللهی گفتند و تمام شد. ریحانه و نرگس هنوز داشتند مینوشتند. آمدم کناری ایستادم و فکر کردم اصلا چرا گفتی؟ چه فایده؟ در تمام مملکت دارند همینطور رأی میگیرند. یادم آمد شنیده بودم که در سربازخانهها… «به تو چه ربطی داره؟ تو چه کارهای؟» مرد تنومندی داشت به طرفم میآمد. صدایش را بلند کرده بود و دستهایش را در هوا تکان میداد. میگویم: «مگه دروغ میگم؟ این چه وضع رأی دادنه؟ خب طرف میترسه بالای سرش وایستن نگاش کنن.» طرف پرخاش میکند: «حرف نزن! رأیت را بده برو!». «من. ..». «حرف نباشه!!». نگاهم به جلوی سینهاش میافتد؛ کارتی روی آن نیست: «شما اصلا چه کاره صندوقی؟!» اما مرد راهش را کج کرده و برگشته است. دستی در هوا تکان میدهد و مشغول سرک کشیدن میشود. حرفهایم را باز رو به ناظرین تکرار میکنم و با یکی از مأمورینی که ما را آورده میروم سه چهار متر دورتر، توی محوطه. چند لحظه بعد ریحانه هم میآید. منتظر نرگسیم. ناگهان از پشت سر فریادهای نرگس را میشنویم: «حق نداری توهین کنی! اون اسمش بهاره هدایته، تو اسمت چیه؟ …» بیست سی نفری دورش جمع شدهاند. مرد تنومند سینه به سینه او ایستاده و تقلا میکند در آن شلوغی از در بزند بیرون. رئیس حفاظت زندان، رئیس صندوق و ناظرها همه آمدهاند نرگس را آرام کنند و حق را به او میدهند و قول رسیدگی میدهند. ما فقط در آن شلوغی جسته و گریخته میفهمیم که بعد از بیرون آمدن ما، مرد رفته سراغ مأمور دومی که بالای سر نرگس ایستاده و از او دو بار اسم مرا میخواهد: «اسم این دختره چی بود؟» مأمور جواب نداده. مرد میگوید: «نمیگی؟ …خودم پیداش میکنم و …» این سه نقطه آخر نرگس را آشفته کرده آنقدر که از عصبانیت سرپا بند نیست. هر چه میپرسیم مرد چه گفته، جواب نمیدهد، در عوض سر مرد فریاد میزند: «تو حق نداری به یه زن فحش رکیک جنسی بدی، مگه چی گفت؟!! …»
ساعت ۴ بعدازظهر _ حالا توی بندیم. نرگس تلاش میکند بخوابد تا بلکه آرام بگیرد. از اینکه مرد لحظه آخر از دستش در رفته عصبانی است. همه مسئولین و ناظرین و مأمورین و کادر سر صندوق گفتند: «کی؟! او؟! اسمش؟ … نه، ما نمیشناسیم!» حدسمان این است که طرف مأمور امنیتی بوده باشد. لحظه آخر، مرد که دو سه نفر زندانی آبیپوش* را با خود آورده بود، در میان شلوغی گم شد.
ساعت ۴/۵ بعدازظهر _ سه نفری مشورت میکنیم که درباره درگیری امروز سر صندوق و فحاشیای که نرگس هنوز از به زبان آوردنش ابا دارد، چه کنیم. تصمیم بر این میشود که شکایت کنیم، که خب، میدانم به جایی نمیرسد.
ساعت ۵/۵ بعدازظهر _ بند آرام است. مراسم چای بعد از ظهر برقرار است و خوش و بشهای معمول. انگار هیچ اتفاق مهمی در جریان نیست. یکی از هماتاقیها میپرسد: «چی شد؟ رفتین؟» «آره، دو و نیم بردنمون» صورتش را لبخندی مصنوعی چروک میاندازد و دیگر چیزی نمیگوید. انگار گناهی از من سر زده و او بزرگوارانه دارد با لبخندش آن را نادیده میگیرد. فرار میکنم به گوشه دیگر بند.
ساعت ۶/۵ غروب _ سکوت همچنان برقرار است. هر از گاهی با ریحانه میرویم گوشهای و حس شور و شیرینی را که سراپایمان را فراگرفته، میتکانیم. بعد نفس عمیقی میکشیم و همراه اکسیژن، هیجان و اضطرابمان را فرو میخوریم و برمیگردیم توی اتاق. فضا اینطور اقتضا میکند، انگار ما که تا دیروز همبند بقیه بودیم، تا مدتی میشویم همدست زندانبان؛ همدست رکبخوردهٔ حکومت. موقع رفتن به اتاق از کنار کسی رد میشوم، او که انگار ماجرای فحاشی سر صندوق را شنیده ریشخند میکند که: «اینم آخر عاقبت رأی دادن! من که شناسنامهم سفیده!» کس دیگری کنارش میگوید: «اینا سوپاپ اطمینانن…» خاری در گلویم میخلد.
ساعت ۱۲ شب _ تمام شد. کلنجار رفتنها تمام شد، لرزش دستها موقع نوشتن بعضی اسامی هم تمام شد… فقط کاش همین حداقلی را که اراده کردیم، برآورده شود.
بهاره هدایت؛ زندان اوین