در پی دستگیری محمد رضا عالی پیام ( هالو ) شاعر طنز پرداز در یزد ، عروس وی دلنوشته ای خطاب به او نگاشته است که آمد نیوز آن را منتشر نمود:
من هانیهام. همان که از چهارده سالگی شاگردتان بود و شما را پدر دوم خود میدانست و شما او را «دخترم» صدا میزدید. حالا هم که هشت ماه است همسر پسرتان هستم و عروستان شدهام. چند روز پیش (۲۴ آبان) تو را دوباره به زندان بردهاند و رمق زندگی برای من و هانی نمانده. این را مینویسم تا جز قلم و کاغذ، دیگران هم از درد دلهای ما باخبر باشند. نه سال است که من شما را میشناسم و بارها و بارها از خیلیها شنیدیم، به خودت گفتند، به ما گفتند، به همدیگر گفتند: «آقای عالیپیام شما این شعرارو میگی زندانش رو هم میری ولی چه فایده؟ کیه که قدر بدونه؟حالا ارزش زندان رفتنو داشت؟ چیزی درست نمیشه که.» یادم هست در جوابشان میگفتی: «ما الان را نباید بسنجیم، اینها سرمایهگذاری برای آگاهی نسلهای بعد است، از نسلهای بعد توقع داریم، هیچ مبارزهای بیجواب نمیماند و مردم خیلی خوب اینها را میدانند.» یا برعکس گروه اول، گروه دیگری برایت سینه چاک میدادند و میگفتند ارزش مبارزهات را میدانند و تو را افتخار ایران میخوانند و بر غیرت و شرفت درود میفرستند و بارها از مردانگی و ایستادگیات میگفتند و تو در جوابشان میگفتی: «این تنها کاری است که از من بر میآید. خوشا زندانی که در راه عقیده باشد.»
دلم بدجور گرفته. شما را باز هم به زندان بردهاند برای عقیدهات، برای شعرهات، و اینبار با پاپوشی جدید آنهم در یزد! هر کس نداند ما که خانوادهی توییم بهتر از همه میدانیم که تو برای راهی که میروی خیلی چیزها را فدا کردی. دفتر فیلمسازی و تبلیغاتی داشتی بر میدان ونک، ماشین، خانه، راننده، ویلا، ملک و املاک. تو شعر نوشتی و آنها فیلمت را توقیف کردند، جلوی انتشار کتابهایت را گرفتند، دفترت را بستند، ممنوعالکار شدی، به زندان رفتی، همهی داراییات را بانک حراج کرد، اجاره نشین شدی و با صاحب خانههایی سر و کله زدی که هر سال از ترس سیاسی بودنت تو را جواب میکنند، از رفتن به انجمنها منعت کردند، ممنوع فرهنگ شدی و به تازگی هم که جلوی فروش کتابهایت را گرفتهاند. تمام آنچه که داشتی رفت، همه را از دست دادی اما قلمت برایت ماند. تو پای حرفها و اعتقاداتت ایستادی، چنانکه هیچ سروی به گرد پایت هم نرسد. همیشه میگویی: «همه چیز را از دست دادم اما این مقبولیت و همین لبخند و سپس اندیشهای که شعرم برای مردم میآورد حالا همه چیز من است و همینها برای من کافی است.» از کسی توقعی نیست. شاید ما زیاده خواهیم. اما این چند روز که دوباره زندان بودی به عالم و آدم زنگ زدیم و برای وثیقه رو انداختیم. چه آنها که حساب تعداد املاکشان از دستشان در رفته و چه دیگرانی که فکر میکردیم کاری از دستشان بر بیاید و این لطف را در حقمان بکنند. اما همه و همه به ناگهان ملک و املاکشان یا در گروی بانک است یا به نام فرزندشان، یا سند ندارند، یا همسرشان اجازه نمیدهد و هزارها دلیل دیگر. و ما بعد از هر تماس تنها تر میشدیم؛ «تنها تر» و این غم بزرگی است. این برای ما غم خیلی بزرگی است بابا که وقتی تو نیستی هیچکس نباشد که به دادمان برسد. از شش صبح تا دوازده شب در خیابانها راه میرفتیم به هر کجا که فکرش را بکنی سر زدیم و از هر کسی که فکرش را بکنی خواستیم لااقل داروهایت را به تو برسانند و در میان همه تنها یکی از دوستانت بود که همراه خانوادهی مهربانش مردانگی و رفاقت را در حقت تمام کرد و با تمام گرفتاریهایش پا به پای ما جلو آمد و پیگیری کرد و به همراه یکی از دوستان وکیلت در کنار ما بودند که لطف و شرفشان تا عمر داریم از ذهنمان پاک نخواهد شد. و یا محبت بیدریغ یکی دیگر از دوستانت که بعد از تماسمان یکساعته سند برایمان فرستاد. تعداد کسانی که کنار ما بودند به تعداد انگشتان یک دست بود، میدانم تو برای اندیشهات مینویسی و میگویی و میخوانی و زندان و تبعاتش را هم به جان خریدهای. منتی هم بر سر کسی نگذاشتهای و نخواهی گذاشت که هر چه کردی در راه هدف خودت بوده. محبتهای بی دریغ مردم را لطف میدانی و از هیچکس هیچوقت توقع نداری. اما برای ما سخت است که وقتی زندان باشی اینقدر تنها باشیم و تو زبان مردمی باشی که فقط برایت افسوس میخورند و بس! قلب ما آنقدر که قلب تو دریاست بزرگ نیست که بایستیم و لبخند بزنیم. هرچند حالا تحمل کردن این غمها را بهتر یاد گرفتهایم. آنقدر قوی شدیم که جلوی چشمهای قاضیات نزنیم زیر گریه و به عجز نیفتیم. اما هنوز نتوانستهایم مانند تو لبخند بزنیم و برای قلب سنگی آن مرد پشت میز هم دل بسوزانیم. یاد نگرفتیم که در دل نفرینشان نکنیم و وقتی روبه روی میزشان خواسته هایمان را مطرح میکنیم یاد نگرفتهایم که نفرتی که دارد چشمانمان را به آتش میکشد را پنهان کنیم.