Reza Amiri
بی پرده بگویم نفسی نیست
جایی که نفس هست یقینا قفسی نیست
در این قفس افتاده به دامم
کاش روزی من هم شعر آزادی بخوانم
ز آن روزی ،در این دنیا چشم گشودم
گمان کردم گنه کارم و منفور تو بودم
مهر پایین شهری و کارگری خورده به نامم
بی امید صبح تا شامگاهان در پی نانم
تا که خواهم کنم اعتراضی
سر و کارم هست با زندان و دادگاه و قاضی
نمیدانم از کدام دردم بنالم
مثل مرغکی سر کنده و بی پرو بالم
آنان که در آن بالا نشستند و فتوا میدهند
خبر از بهشت و جهنم به ما میدهند
آنان از ضحاکان روزگارند
سالهاست با همین حیلهها بر این ملت سوارند
آنان که برای بهشت ما دل نگرانند
خود به دنبال اجناس خارجی و گرانند
آنان که در پی امنیت اخلاقی مایند
خود باعث و بانی ویرانی مایند
لعن و نفرین و شرم بر اینان باد
ندارند کارگران حتا یک روز شاد
بوسه باید زد بر دست کارگران
نماد کارگری ستار آن آزاد مرد زمان
مادرش هست هنوزم دل نگران
نه به شیخ اعتدال امیدی هست
نه به آن که خود را میخواند رهبری
آنان که هستند در حال جنگ زرگری
نمیدانند ز حال روز کارگری
شرم بر شما باد حاکمان ضحاک
شده ویران ز دستتان این خاک
روزی بود این سرزمین جایگاه نام آوران
از بابک خرم دین و فیلسوف و شاعران .
سروده رضا امیری