سرزمین آرزوها بود این وطن
در تمدن فرهنگ جز نامها بود این وطن
عاشقان سینه چاک داشت این وطن
از برای حفظ خاک مردمان بی باکی داشت این وطن
تا که آمد مردی از تبار هند
با دروغ و نیرنگ مثل مرد رند
وعدهها بر این ملت بداد
وعدهها هیچ ،انسانیت را هم زین ملت ستاد
بعد مرگش دست ز ملت بر نداشت
ساخت گور او چه خرجها بر این ملت گذاشت
جایی که مردمانی سقفی برای شبها ندارند
روز به روز قبر او را با طلا و نقره میگسترانند
حال اینک جای او هست مرد رند دیگری
مرد دیکتاتور که او را هم گویند رهبری
حال دیگر آرزوها مرده است
به هر گوشه جوانی افسرده است
ز بس نوشتیم از این روزگار نابسامان
گله کردیم از خدا و پیامبر و امامان
حال دانستیم نیست بالاتر ز انسانیت و وجدان
راه حل مشکلات نیست دین و مذهبای جوان
تا زمانی که شیخ و منبر بر پاست
بدان زندگی بر پایه نیرنگ و ریاست
گر خواهی رهایی وطن
از برایش لباس رزم باید کنی بر تن
لباس رزم تو دانش و آگاهی است
از برای تغییر دانش و آگاهی کافی است
نسل در نسل باید بدانیم انسانیت برتر است
هر که این نکته بداند خود بزرگ و رهبر است
سروده رضا امیری